زندگی 29 ساله ها(مریم و مهیار) // نوشته : سید علی محمدی

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

 


توی این روزایی که همه دارن می میرن و به بیماری کرونا مبتلا میشن هیچ حرفی نباید زد.
هر کاری کردم که چیزی نگم ، نتونستم و فقط میتونم بگم از انسان هایی که بر اثر این بلای جهانی ، از دنیا رفتن عذرخواهی میکنم.

چیزی که واستون میگم از حرفای قلبی در زندگی منه.

من مریم 29 سالمه از روستای خرمستان در استان کهگلویه و بویراحمدم. آره ؛ دختر روستایی م اما امروز میتونم سرم رو بالا بگیرم و به وجود خودم و سرنوشتم افتخار کنم.

ماجرا از اول دبیرستانم شروع شد که پسری به اسم مهیار منو دید و عاشقم شد.

دوسال بعد کلاس سوم دبیرستانش که تموم شد و قبول شد و دیگه میخواست بره سربازی. میگن طرف داخل سربازی داشت حموم میکرد و با دستاش سرشو می شست که سوسک اومد زیر پاهاش و ترسید و سرش خورد به دیوار و کلا سرش کچل شد. خخخخ هیشکی نگفته اینو خودم ساختمش.

روزایی میشد که نمیدیدمش با خودم میگفتم لعنت به شانسم.چقد بد شد...

نمیدونم خوبه یا بد اما منم دوسش داشتم ولی بروی خودم نمیاوردم. حدودا 9 سال و خرده همینجوری همو میدیدیم و علاقم بهش بیشتر شد. تا اینکه یه روز با مامانم و آبجی کوچیکم که 6 سالشه رفتیم پارک محله مون و اونجا دیدمش با یه دختری داره حرف میزنه. خیلی به هم ریختم و به خودم تف انداختم و گفتم پسر خوبی توی فکرم بود، اینه؟ دیگه اون روز چهارشنبه عصر بی حوصله بودم. فردا عصرش که رفتیم گلزار شهدا روی قبر پدرم و با گریه گفتم واسه چی بدبختم بابا؟ واسه چی توی دنیا هیشکی رو ندارم؟
رسیدیم خونه و چادرمو که درآوردم مامانم صدام کرد مریم بیا این ظرفا رو بشور. من هم خسته بودم و هم ناراحت. هم تنها بودم و هم بدبخت. هم ...

بگذریم...
اون شب کلا داغون بودم.

تا  همین 6 ماه پیش همش مهیار رو میدیدمش اما دیگه بهش اون علاقه رو نداشتم چون دیدم با یه دختر دیگه هست.
یه روز جمعه ساعت 2ظهر بود که بعد ناهار رفتم خونه دوستم ساناز تا تنهاییم رو حس نکنم. شب ساعت 8 و ربع شد و توی کوچه داشتم میومدم سمت خونه مون که یه آقایی رو دیدم تا آخر کوچه مون داره می پیچه. اولش احساس کردم مهیاره اما با خودم گفتم خو مهیار که اینقد هیکلی و قد بلند نیست.
توی کوچه مون فقط سه تا خونه بودیم. یکیش یه زوج جوانی بود که آشناهاشون همه شهرستان بودن و یه خونه دانشجویی دوتا پسر با خونه ی ما. کلا آمار دقیق داشتم.خخخ

یعنی این کی میتونه باشه؟

چرا دیر رسیدم و ندیدمش؟! خیلی کنجکاویم گل کرده بود و اینو دخترا خیلی خوب میدونن که چی میگم.

رفتم خونه دیدم خواهر کوچیکم داره غذا میخوره و مامانم داخل حیاط نشسته.
گفتم مامانی این آقاهه کی بود که تازه رفت؟ گفت مریم دخترم ، اون داداشت مهرداد بود. باورم نشد و گفتم چی!؟  امکان نداره گفت چرا دخترم منم اولش باورم نشد اما مطمئنم.

تنها چیزی که ازش میدونستم اسمش بود که اونم اینقدر توی این چند سال از دوستای همکلاسیم توی مدرسه و دانشگاه اسم پسرای مختلف می شنیدم یادم رفته بود اسمشو .

از مهرداد بگم براتون...

اون سال 88 موقع اغتشاشات خیابونی ناپدید شد و منو مامانم اینا فکر کردیم ترورش کردن و ما بی خبر موندیم. چون اون از لحاظ درس و اطلاعات عمومیش توی سیاست بی نظیر بود.

به مامانی گفتم خو کجا بود این چندسال؟ الآن واسه چی رفت؟

مامانم سرمو گذاشت روی زانوش و گفت دخترم اون این چند سال از اینکه ایران یه حکومت بی لیاقت و شورشی بود به آمریکا پناه برد و این مدت هم داخل یه سازمانی کار میکرد.

گفتم خو واسه چی حالا اومده؟! میخواست منو تو که فراموشش کرده بودیم یادش بیوفتیم و اذیت بشیم؟!

مامان ناهید گفت نه عزیزم . به ما پناه آورده که تنهاش نزاریم.گفتم تو که میگی آمریکا کار میکنه و وضعش خوبه. گفت وضع مالیش خوب بود اما بخاطر موضوعی مجبور شد از آمریکا فرار کنه و بیاد اینجا. گفتم من که متوجه نمیشم . مگه روانیه؟ خو برای چی؟ مامانم گفت نمیدونم اما مهرداد داداشت بهم گفت نمیتونم با مریم روبه رو بشم و واسه همین امشب رفت که نکنه تو ، چشمت به چشمش بخوره.
پیش ساناز که بودم شام خورده بودم و همینجوری که سرم روی زانوش بود ، خوابم برد اما مامان شام نخورد و بخاطر من که از خواب بیدار نشم نرفت شام بخوره و با شکم گرسنه نوازشم کرد و خوابیدم.
مهرداد رو ازش خبری نداشتیم تا سه ماه پیش ، عصر بارونی بود که صدای در خونه مون اومد.من رفتم ببینم کیه.وقتی در رو باز کردم دیدم مرد هیکلی.اولش ترسیدم و گفتم بفرمایید.گفت مریمی؟ گفتم درست صحبت کن آقای محترم.گفت مهردادم آبجی. در رو بستم دویدم داخل خونه دیدم مامانم خوابه گفتم مامان . بیدار شو !
مهرداده !
مامان !

دیدم تکونی نمیخوره و دویدم در رو باز کردم و با ترس گفتم بیا لطفا . مامان بیدار نمیشه...
مهرداد دوید اومد داخل و زنگ زدیم اورژانس . تا موقعی که دکتر رسید حدودا ربع ساعتی طول کشید.
منو مهرداد بالای سر مامان با گریه نگاه میکردیم. اورژانس که رسید و معاینه کرد مامانو و گفت که بی مادر شدم...

با قرض کردن از این و اون ، مامان گلم رو تشییع کردیم. خیلی سخته بی مادری . اگه بگم درک میکنم دروغ نگفتمه و اگه بازم بگم تجربه کردم دروغ نمیگم چون واقعا سخت و تلخه.
تا بعد از مراسم مهرداد رو زیاد نمیدیدم و اقوام مون کمک میکردن . حدودا یه هفته بعدش صبح مهرداد اومد خونه . در زد و باز کردم . بهم گفت مریم میدونم داداش خوبی واست نبودم اما از 10 سال و چند ماهی که رفتم تا حالا خیلی پشیمونم . ببخشم آجی...

خیلی سخته بخوام اینو واستون توضیح بدم و حتما خوب میدونین.
بهم گفت مریم جان.تو خواهرمی و زندگیت خیلی واسم مهمه. میخوام در حقت که برادری نکردم ، جبران کنم. دیگه پیش مون بود خداروشکر تا یه روز حدودا نزدیک 3 ظهر بود که در خونه رو زدن . رفتم درو باز کنم که مهرداد گفت خودم میرم . با من کار داره.

کنجکاویم گل کرد ببینم کیه؟! مهرداد که رفیقی نداره. میشناسمش یا نه؟!
رفتم دیدم تا مهیاره. همون لحظه از داداشم مهرداد متنفر شدم.
مهرداد و مهیار با موتور رفتن و منم تا شب همش توی این فکر بودم که چه ارتباطی باهاشونه.آخه مهیار سنش به مهرداد نمیخوره...

شب ساعت 9 با خواهر کوچیکم شام میخوردم که مهرداد در زد و خواهرم رفت در رو باز کرد. وقتی مهرداد اومد گفتم مهرداد . گفت جانم آبجی . گفتم بیا شام بخور گفت بیرون خوردم . گفتم پس یه لحظه بیا داخل حیاط کارت دارم...

همینکه اومد گفتم آقا مهیار رو از کجا میشناسی؟ خندید و گفت خو رفیقیم دختر دیگه این سوال و جدیت داره دیوونه؟!!

گفتم مهرداد ، 10 سال که هیچی . حتی مرگم هم برسه واسه سوال پرسیدنم جدی م خوب میدونی اینو..

مهرداد گفت میدونم که بهت علاقه داره و توهم علاقه داری. گفتم این درسته اما جواب سوالم این نیست. میخوام بدونم از کجا میشناسیش ؟!!!

مهرداد روی صندلی قهوه ای توی حیاط نشست و گفت مریم  تو و مامان خیلی فکر کردین که واسه چی برگشتم اما فکر نکردین چطور خونه رو پیدا کردم. توی فکر فرو رفتم و گفتم آره ؛ خونه رو که عوض کرده بودیم. راستی !

گفت مریم دوس داری بدونی جزئیات رو؟ اشک توی چشمام جمع شد و گفتم میدونی مهرداد خیلی فضولم و دوس دارم بدونم. داداشم گفت بعضی چیزا رو خیلی ندونی بهتره خواهر خوبم. اشکامو پاک کردم گفتم یعنی چی؟ گفت مریم جان یه خواهشی دارم ازت. گفتم بگو . گفت میخوام واقعیت رو وقتی فهمیدی نظرت به مهیار عوض نشه. گفتم مهرداد داری نگرانم میکنیاا ! گفت اصلا نگران نشو دختر .

گفت 10 سال پیش موقعی که اغتشاشای خیابونی 88 شروع شد منو مامورای پلیس گرفتن و تعهد دادم که هیچ فعالیت اعتراضی نداشته باشم . همون موقع مهیار که دبیرستانش تموم شده و سرباز بود. من دیدمش و با هم یکم خوب بودیم. بهش پولی دادم تا از دور هواسش به تو و مامان باشه اما نگرفت. مهیار گفت ببین مرد ، پدرم اندازه کل تیر و طایفه ت ثروت داره و اگه قبول کنم واسه رفاقتمه که در حقت تمام کنم . شمارشو گرفتم و گفتم واقعا مردی . سه هفته بعدش از کلانتری که آزادم کردن و اومدم بیرون دیگه باهم در ارتباط بودیم و حدودا چند روز بعدش باهاش تماس گرفتم گفتم میخوام ببینمت. به مهیار گفتم میخوام از ایران برم . اون بهم گفت مهرداد هر چی بگی روی حرفت حرف نمیزنم اما واقعا نامردیه رفیق. آخه پدرت که شهیده و مرد بالای سر خانواده ت نیست وایسا پیش شون . گفتم میرم و دیگه هیچی نگو . فقط از دور مواظب شون باش...

از زندگیم بریده بودم . چیزی که مامان هیچوقت بهت نمیگفت این بود. گفتم خو واسه چی رفتی مهرداد؟ اینقد بهش اعتماد داشتی که منو مامانو آبجی رو بهش بسپاری؟ گفت نه مریم جان . اعتماد نداشتم اما بهش اعتماد کردم و از خدا خواستم و گفتم خدایا ، میگن که تو وجود داری و دردمون رو میدونی. من واست همون نمازی که باید میخوندم رو نخوندم اما میگن خیلی خوبی . به این مهیار اعتماد کردم ناامیدم نکن. با نیشه کلام گفتم مهرداد واسه چی حالا برگشتی؟ خندید و گفت چیزایی فهمیدم که نتونستم نیام پیش تون . مهرداد گفت مدتی دیگه ممکنه اتفاقات عجیبی بیوفته واسه کل جهان . زدم زیر خنده گفتم دیوونه همینجوریشم اتفاق افتاده و دلارمون بیشتر از 10 تومنه !!!
گفت اینو میدونم مریم اما مدتی دیگه اتفاقی ممکنه بیوفته که بدتر از این باشه.گفتم یجوری حرف بزن منم بدونم . یعنی چی؟! گفت اون دختری که 6ماه پیش توی پارک دیدی من بودم . گفتم چی میگی مهرداد. حالت خوبه؟ گفت من خودمو گریم کردم و میدونستم چهارشنبه ها عصر میاید بیرون منم با مهیار هماهنگ کردم که از چشمت بره. گفتم واسه چی؟ مهرداد گفت احساس میکردم واقعیت رو بهت بگم ازش بدت بیاد و گفتم چه بهتر که کم کم جدا بشید...
اشک توی چشمام جمع شد و مهرداد گفت مریم ، راستشو بگو بهش علاقه داری هنوز؟ من برادرتم و راحت باش باهام . گفتم مهرداد من میرم شامم رو بخورم . بهم گفت میدونی از علاقه ی دوطرفه تون که مهیار بهم گفت چقد خوشحال شدم! مهیار بهم گفت آقا مهرداد میدونم خیلی بامرام و بامعرفتی . ازت خواهرتو خواستگاری میکنم و بخدا قسم جونمو واسه خانواده ت و خودت میدم رفیق.
بهش گفتم مهرداد باورش سخته واسم اما ممنون که مواظبمی داداشی..*

گفت ببین مریم جون اگه راضی هستی هر چه زود برنامه شو راه بندازیم. گفتم برنامه ی چی رو؟ گفت برنامه ازدواج دیگه؟ حدودا 30 سالته خو . کی میخوای دیگه از شرت خلاص بشیم..خندیدیم گفتم 30 نیستم و 29 سالمه و رفتیم داخل غذای سرد شده رو گرمش کردم و خوردیم.
گفتم مهرداد چه اتفاقی میخواد بیوفته که میگی؟ گفت بزار غذامو بخورم و دوغتو بخور. خندیدیم و غذا توی گلوش گرفت و فشار به قلبش اومد و خیلی حالش بد شده بود. از اورژانس خاطره خوبی نداشتم اما مجبور بودم و زنگ زدم. وقتی اومدن ، حرکت کردیم بطرف بیمارستان . توی مسیر زنگ زدم به آقا مهیار که ازش متنفر بودم اما بهش گفتم مهرداد حالش بد شده و خودشو از اون شب رسوند بیمارستان.
مهرداد رو بردن داخل قسمت اورژانس وقتی مهیار اونجا منو که دید سرش پایین بود. رفتم گفتم سرتو بالا بگیر آقا مهیار . گفت ببخشید مریم خانم . شرمنده م نمیتونستم واقعیت رو بگم بهتون. گفتم اشکالی نداره . فعلا می بخشمت . بریم ببینیم مهرداد چی شده !!!

مهرداد یکم بهتر شده بود و به مهیار گفت بره پیشش باهاش صحبت کنه. من از اینکه نمیدونستم چی بهش گفته زجر میکشیدم و سختم بود. اما میدیدم خوشحاله خیلی خوشم اومد . مهیار اومد بیرون و گفت ببخشین مریم خانم . گفتم خواهش میکنم و انتظار داشتم بهم بگه که چی مهرداد چی بهش گفت که دیدم رفت طرف حیاط بیمارستان. بهم بر خورد و رفتم پیش مهرداد گفتم چی گفتی بهش؟ گفت چیزی که تو بهش نگفتی . گفتم یعنی چی مهرداد؟ میدونی بدم میاد دوبار سوالم رو بگم ! گفت مریم خانم مبارکته و حالا رفته زنگ بزنه محضردار بیاد و محرم بشید. گفتم شوخی میکنی مهرداد. گفتم داخل این موقعیت و سیاه پوش مادر مون؟ گفت خدا رحمتش میکنه مامانو ان شاءالله اما تو باید بری روی زندگیت دیگه . درسته؟! پس اینم پسر خوب و درجه یکه .
گفتم من میدونم و تو . خو شناسنامه م رو چیکار کنم؟ خندید و گفت عجله نکن فردا کاغذ بازی رو انجام میدید و همین امشب شرعی رو. چطوره؟ گفتم خو چرا امشب؟ گفت نمیدونم شاید بعدا نشه.موقعیتش پیش نیاد یا هم اتفاقی بیوفته. گفتم همینکه میگی ممکنه اتفاقی بیوفته خب نگران میشم مهرداد. گفت مریم وقتی میگم نگران نشو دیگه تموم . اگه اتفاقی افتاد خیلی مواظب خودت و زندگیت باش همین. نگرانی نداره که.
ساعت حدودا یازده و نیم بود که محضردار رسید و شاهدامون مهرداد و پرستارهای بیمارستان بودن و منو مهیار محرم شدیم. چندین سرم به مهرداد وصل کرده بودن تا فشار قلب و چیزاش تنظیم بشه و تا صبح حدودا ساعت 9 و نیم بیمارستان بودیم.
موقعی که رسیدیم خونه خسته بودیم و یه خواب راحت بعد از سالها داشتم.
اینکه میگن جوان چه دختر و چه پسر تا قبل ازدواج ، انگاری اصلا زنده نیستن بنظرم واقعا درسته.

هفته اول زندگی منو مهیار خیلی خوب بود تا اینکه شب ساعت 1 بامداد صدای زنگ خونه اومد و مهیار رفت در رو باز کرد و گفتن با مهرداد کار دارن. مهیار میگه یکم شک کرده بودم چون رفیقی نداشت مهرداد. اومد بیدارش کرد و رفت دم در. کلا مهرداد ناپدید شد و تا الآن هیچ خبری ازش نداریم. به پلیس هم اطلاع دادیم اما هیچ.

مهیار روی زمین کشاورزی اطراف امامزاده جعفر(ع) با یکی از دوستاش شریکی کار میکردن که یه روز یکی اومد سبزی بخره واسه شب نیمه شعبان توی گچساران. مهیار و اون آقاهه رفیق شدن و بعضی وقتا به برنامه سه شنبه های مهدوی میرفتن تا اینکه فهمید داستان و مقاله مینویسه. حالا از اون رفیقش خواست که طول این مدتی که ویروس کرونا هست و سه شنبه های مهدوی هم نیست لطفا تیکه ای از زندگیمون رو بنویسه.

همیشه نوشتن کامل زندگی خود انسان خیلی طولانیه اما خلاصه اش چون طولانی نیست خیلیا فکر میکنن نصیحته ولی اینجوری نیست واقعا.

منو شوهر گلم دوتایی از آقا سید محترم خواستیم که لطفا اسم هامونو تغییر بده تا زیر دید مردم نباشیم.

بعد از تموم شدن بلای جهانی کرونا ، سه شنبه های مهدوی که راه افتاد منو شوهرم حتما برای خادم بودن هم میریم. ان شاءالله

والسلام ...


خلاصه زندگی 29 ساله ها (مریم و مهیار)

نوشته : سید علی محمدی

اعتقادات عمیق جوانان ، سرمایه ای است برای ایران...
ما را در سایت اعتقادات عمیق جوانان ، سرمایه ای است برای ایران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sepidasr بازدید : 105 تاريخ : پنجشنبه 28 فروردين 1399 ساعت: 16:26